پیچازی



یه فامیل دوری دارم که یازده سال از من بزرگتره. دوم دبیرستان که بودم اون میخواست زن بگیره و یه شِبه خواستگاری ازم کرد و صد البته که جوابم منفی بود. انتظارشو نداشت؛ فکر میکرد با کله قبول میکنم. از همون موقع هم هر جا دیدمش سرسنگین رفتار کردم که یه وقت خیال خام برش نداره. کلی هم پشت سرم حرف زدن که فلانی بیشعور و بی تربیته؛ ولی تخمم نبود و کار خودمو میکردم. 

دو بار ازدواج کرد، دو تا هم بچه داره. این اواخر چند بار تو خیابون دیدمش، من تنها بودم و اونم تنها بود. میدونستم منو دیده و فهمیده که من هم دیدمش ولی هر بار نگاهمو جوری تنظیم کردم که مجبور نباشیم سلام و احوالپرسی کنیم. چه ضرورتی داره که آشناهای دوری مثل ما با اون گذشته تخمی وایسیم تو خیابون خوش و بش کنیم؟ اونم با اون فامیل حرف دربیار که عین موش تو سوراخ دیواران! فکرشم نمیکردم به روی خودش بیاره که فلانی آدم حسابم نکرده؛ اما سیزده به در رسماً اعلام کرد حاضر نیست بیاد اون جایی که من حضور دارم. خب به عنم. بعد هیجده سال هنوز نفهمیدی تخمم نیستی؟ خودتو جِر هم بدی محلت نمیذارم.


این کتاب رو باید سالها پیش میخوندم، یعنی میخواستم ولی نمیشد. الان هم نمیشه. در واقع دارم نشخوارش میکنم. با مفاهیم اولیه ش آشنا بودم اما هر چی جلوتر میره برام سنگینتر میشه. هر خطی که میخونم هزاران حس و تجربه تو سلولهای مغزم به تلاطم میافته. گاهی برمیگردم و دوباره میخونم. دیروز رسیدم به دوقطبی شیدایی-افسردگی. قبل از شروع این فصل حس بچه خشکی رو داشتم که سر ظهر تابستون میخواد بپره تو حوض: پر بودم از شوق و دلهره. فصل که تموم شد دلم گرفته بود. انگار مامانم از خواب ظهرش پریده  و با دعوا و نفرین از تو آب کشیده بودم بیرون: خیس و خسته و کتک خورده. دیشب قبل از خواب هنوز داشتم مطلب رو نشخوار میکردم. نیمه شب از خواب پریدم و افکارم کامل شده بود.حالا میدونم چطور خطوط این فصل رو زندگی کرده ام و برای رهایی ازش با خودم جنگیده ام. 

میخوام فصل بعدو شروع کنم ولی مطمئن نیستم آماده باشم. 


ااز همون غرفه اول تره بار سبزیجاتی که میخواستم خریدم به جز گوجه هاش که خیلی داغون بود؛ بعد هم میوه ها رو خریدم. گوجه های غرفه آخر نسبتاً بهتر بود. با فلفلی رفتیم چند تا گوجه سوا کردم و ایستادم تو صف طولانی ترازو. فلفلی حوصله اش سر رفته بود و روسریمو از سرم میکشید و مجبور بودم با اراجیف گفتن سرشو گرم کنم. یه نفر مونده بود که نوبتم بشه خانوم میانسالی از راه رسید و یه کیسه گذاشت جلوی اون یکی ترازودار و گفت که میشه همین یه دونه رو بدون صف برام بکشی؟ این هم شده مدل جدید بیشعوری مردم! تقریبا هر بار که تو صف ترازو هستم یه نمونه اش رو میبینم. مطابق معمول ترازو دار جواب داد که مردم باید اجازه بدن، به من ربطی نداره. مردی که نوبتش بود اجازه نداد. زن خودشو از تک و تا نیانداخت و اومد سمت ترازویی که من تو صفش بودم و نوبتم شده بود. با یه شرم ساختگی گفت عه! شما هم واسه یه کیسه گوجه صف وایسادین؟ کلافه از شلوغ کاریهای فلفلی و خسته از همه بدوبدوهام، حالا باید اطوارهای ایشونم قورت میدادم! جواب دادم آره خانوم، من عقلم کمه واسه یه کیسه وایمیستم تو صف! گفت آخه مهمونام سر کوچه تو ماشین منتظرن. به فلفلی اشاره کردم و گفتم من هم با این بچه کلی منتظر تو صف بودم. گفت آخه داریم میریم بهشت زهرا. نگاهی به چهره اش کردم. مژه های سه بار ریمل خورده اش شبیه کسی نبود که قراره بره سر قبر مرده زار بزنه. به نظرم رسید حتی با فرض اینکه قبرستون رفتنش راست باشه، باز هم ایشون که موقع ریمل زدن عجله ای نداشته، میتونسته زودتر بجنبه که الان ساعت 12 ظهر واسه رسیدن به بهشت زهرا دیرش نشده باشه. گوجه م رو گذاشتم رو ترازو و رومو برگردوندم و گفتم هر جور راحتی. با سلیطه بازی داد زد اصلا نخواستم و کیسه گوجه سبزی که هنوز پولشو نداده بود کوبید روی زمین. با خونسردی گفتم به درک!


من اونقدر بالغ شده ام که بدونم اگه از فلان موضوع و فلان برخورد طرفم ناراحتم و حالم بهم خورده، معنیش این نیست که کلاً از اون طرف بدم میاد و متنفرشده ام ازش؛ 

اممممما

طرفم اونقدر بالغ نیست که اینو بفهمه، کوچکترین اخمی کافیه تا سرخوده بشه و در هم بشکنه. 


حسرت میخورم به حس و حال اونی که باور داره اگه امشب تا سحر دعا بکنه، میتونه دنیا و آخرت بهتری داشته باشه؛ توهم شیرینی که من ازش محرومم. 

از نیمه شب قدر سوم گذشته، من بیدارم ولی دعا کردنم نمیاد؛مدتهاست که نمیتونم دعایی کنم. راستش میترسم از خدا چیزی بخوام و او دوباره سر لج بیافته باهام و همین آرامش نیمبندمو ازم بگیره. ظن من به خدا -اگر وجود داشته باشه- همینه: باید فاصله م رو ازش حفظ کنم تا در امنیت باشم. آرامش من دور از هرگونه مناجات و خواستنی شکل میگیره. نه اینکه بی نیاز باشم از نیرویی برتر، اما از بس عرض نیاز برام تاثیر عکس داشته، در من مانع محکمی ایجاد شده که جلوی هر گونه اظهار بندگی رو میگیره. اگر خدایی وجود داشته باشه، من باهاش قهر نیستم فقط چون درکش نمیکنم مثل سگ ازش میترسم و ترجیح میدم ازش دور باشم و چیزی ازش نخوام، نه برای دنیام و نه برای آخرتم. 


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

Tina اربعین 1398 موضوعات عمومی زمین شناسی G.A.I.A بازرگانی خلیج فارس خبری:اجتماعی-سیاسی وبسایت شخصی مختار ریحانی زاده مدرسه علمیه أمیرالمؤمنین(ع)درگز-واحدپژوهش سفید به عنوان تنها